متولد مرداد

متولد مرداد

درخت دلتنگ تبر شد وقتی پرنده ها سیمهای برق را به شاخه هایش ترجیح دادند
متولد مرداد

متولد مرداد

درخت دلتنگ تبر شد وقتی پرنده ها سیمهای برق را به شاخه هایش ترجیح دادند

....

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم

کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق

کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی

پر از یاد تو

پره خاطره

چشام هرشب از نبودت پُره...

اگه قلب من واست میزنه

اگه بی چشات دلم میشکنه....

خداحافظ تو

با اینکه هنوزم میمیرم برات

خداحافظ تو

میسوزوندم آتیش خاطرات

خداحافظ تو

تا قلبم به تنهایی عادت کنه

تا اشکم به چشمام خیانت کنه...

خداحافظ تو

قرارمون نبود تنها بری تو

قرارمون نبود بی تو بمونم

قرارمون نبود فاصله باشه

قرارمون نبود بی تو بخونم

همانقدر …

کم کم یاد خواهم گرفت !
با آدمها
همانگونه باشم ، که هستند … !
همانقدر …
خـــوب …
گـــــــرم …
مهـــــربان …
و گاهی همانقدر …
بـــد …..
ســــرد …
تلـــــــــخ … !

سهراب

سخت آشفته و غمگین بودم

به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم…

چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،

دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم…

سومی می لرزید…

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود…

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،

آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید…

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”

” به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند”

” ما نوشتیم آقا ”

بازکن دستت را…

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد…

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کردو سپس ساکت شد…

همچنان می گریید…

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،کنار دیوار،

دفتری پیدا کرد ……

گفت : آقا ایناهاش،

دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند…

خجل و دل نگران،

منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای،

یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام،

گفت : لطفی بکنید،

و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده

بچه ی سر به هوا،

یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش،

متورم شده است

درد سختی دارد،

می بریمش دکتر

با اجازه آقا …….

چشمم افتاد به چشم کودک…

غرق اندوه و تاثرگشتم

منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر ….

من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام ….

او به من یاد بداد درس زیبایی را…

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من

عصبانی باشم

با محبت شاید،

گرهی بگشایم

با خشونت هرگز…

با خشونت هرگز…

با خشونت هرگز…

انتظار

سخت ترین دو راهی ، دوراهی بین فراموش کردن و انتظار است !

گاهی کامل فراموش میکنی و بعد میبینی که باید منتظر می ماندی

و گاهی آنقدر منتظر میمانی تا وقتی که

میفهمی زودتر از این ها باید فراموش میکردی . . .

دروغ و حقیقت


روزی دروغ به حقیقت گفت : میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم . حقیقت ساده لوح


پذیرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحل رفتند . وقتی به ساحل رسیدند حقیقت


لباسهایش را درآورد . دروغ حیله گر لباسهای اورا پوشید و رفت . از آن روز همیشه حقیقت


عریان و زشت است . اما دروغ در لباسهای حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود .




وضویش دیدنی بود کنار علقمه...
دست راست...
دست چپ...
فقط مسح سر مانده بود که...
عمود آهن زحمت آن را کشید...




دست از سرم بردار من بابا ندارم
زخمی شدم بهر دویدن پا ندارم
گیسو سپیدم احترامم را نگهدار
سیلی نزن من با کسی دعوا ندارم
باشد بزن، چشم عمو را دور دیدی
من هیچ کس را بین این صحرا ندارم
زیبایی دختر به گیسوی بلند است
مثل گذشته گیسوی زیبا ندارم
این چند وقته از در و دیوار خوردم
دیگر برای ضربه هایت جا ندارم
تا گیسوانم را ز دستانت درآرم
غیر از تحمل چاره ای اینجا ندارم
گفتم به عمه از خدا مرگم بخواهد
خسته شدم میلی به این دنیا ندارم
گیرم که پس دادند هر دو گوشوارم
گوشی برای گوشواره ها ندارم
شیرین زبان بودم صدایم را بریدند
آهنگ سابق را به هر آوا ندارم
در پیش پایم نان و خرما پرت کردند
کاری دگر با شام و شامی ها ندارم
با ضربۀ پا دنده هایم را شکستند
کی گفته من ارثیه از "زهرا" ندارم
نشناختم بابا تو را تغییر کردی
امشب دگر راهی به جز افشا ندارم
یا حسین مدد

پـائیز



نـــه بــهــــــار با هیچ اردیــــبــــهـــــشـــتــــی...
نـــه تابــــســــتـــــان با هیچ شـــهــــــــریوری...
ونـــه زمـــســـتــــان با هیچ اســـــفــــنـــــدی...
اندازه پایــــــیــــــــز به مذاق خیــابــانــــها خوش نـــیـــامـــد...
پـائیز مـــِـــهــــری داشـت کـه بـــَـــر دل هـر خیـابان مـی نشست...



بند!!!

زندگی به بندی بند است
به نام "حرمت "
که اگر آن بند پاره شود
کار زندگی تمام است...

"سیمین بهبهانی"

من به آن محتاجم...


در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست؟
مثل آرامش بعد از یک غم،مثل پیداشدن یک لبخند،مثل بوی نم بعد از باران...
در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست؟
من به آن محتاجم...

پائیــــــز


تقصیر تو نیست
هر چه هست زیر سر پائیــــــز است
که به نسیمی عقل را می رباید
تا دل بی اگــر و امــایی
تنگ تــــــــر شود

سکوت...


سکوت خطرناکتر از حرفهای نیشدار است…


کسی که در برابر رفتارها و حرفهایت سکوت میکند روزی سرنوشت حرفهایش را به تو خواهد زد…

حرف هایی برای نگفتن!!!


حرفهایی است برای گفتن.که اگر گوشی نبود نمی گوییم.و حرف هایی است برای نگفتن.حرفهاییی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند. و سرمایه ماورایی هرکس حرف هایی است که برای نگفتن دارد.حرفهایی که پاره های بودن آدمی اند و بیان نمی شوند مگر آنکه مخاطب خویش را بیابند.

ﺗﻮﻫﯿــــــﻦ آدمیت


دکترشریعتی می گوید:
‘ﺍﺯ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺷـــــﺮﻡ ﻣﯿﮑﻨﻢ!! ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯿﺨــــﻮﺍﻫﻢ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﺒﺎﺷﻢ! ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﯼ ﺑﺎﺷﻢ ﭘﺎ ﺭﻭﯼ ﯾﻮﻧــــﺠﻪ ﻫﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ!
ﺍﻣــــﺎ ﺩﻟـــــﯽ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﻧﮑﻨﻢ!
ﮔﺮﮔﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺪﺭﻡ ﺍﻣــــﺎ ﺑﺪﺍﻧﻢ، ﮐﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺫﺍﺕ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻫـــــﻮﺱ!
ﺧﻔﺎﺵ ﺑﺎﺷﻢ، ﮐﻪ ﺷﺒﻬﺎ ﮔﺮﺩﺵ ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﮐﻮﺭ…
ﺍﻣﺎ ﺧـــــﻮﺍﺑﯽ ﺭﺍ ﭘﺮﭘﺮ ﻧﮑﻨـــﻢ! ﮐﻼﻏﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﻗﺎﺭﻗﺎﺭ ﮐﻨﻢ….
ﺍﻣﺎ ﭘﺮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻧﮑﻨــــﻢ ﻭ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﺪﺳـــﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﻡ!
ﭼﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﺷﺎﯾـــﺪ…
ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﻮﻫﯿــــــﻦ… ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ “ﺍﻧﺴــــﺎﻥ” ﺧﻄﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ

منسوب به حسین پناهی



ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ!!
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ!!
ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ!!
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡ!!
ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ!!
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ!!
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺭ تنهاﯾﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ!!
ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻝ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ :
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻤاﻡ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺩﺭﺱ ” ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﻡ!!
ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ!!
ﺷﺎﯾﺪﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ!!
ﺍﻣﺎ ﺻﺎﺩﻗﻢ …
ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ!!
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ

آرزوها

کتاب آرزوهایت را بنویس،

که آدمیزاد دست به فراموش کردنش حرف ندارد و روزی میرسد که فراموش میکنی امروز چیزی را داری که دیروز آرزوی تو بوده است.
پس کوچک و بزرگ آرزوها و حال خودت را در کتابی بنویس و ثبت کن.

بنویس روزی چقدر محکم به هدفی فکر میکردی.
... بنویس که چقدر آرزویش را داشتی.
بنویس چه ها کردی تا بدست بیاوری اش.

همه را بنویس.

بعد، وقتی پیر شدی، یک کتاب آرزوها خواهی داشت. کتابی که با خواندنش خواهی فهمید، در زندگی ات چه آرزوهایی داشته ای.

آنروز مطمئن باش به کتاب آرزوهایت، به حسرت های گذشته ات و به خیلی از دغدغه های امروزت خواهی خندید و خدا را شکر خواهی کرد که خیلی از آنها هرگز برآورده نشدند.
کتاب آرزوهایت را بنویس.  

زنـــدگی

زنـــدگی می کنم…
بــرای رویاهایی که منــتظر حقیقی شدن به دست من هستند.
من فــــرصتی برای بودن دارم…
پـــــس ساکت نمی نشیـــنم!
می گذارم همه بدانند که من با تمــام توانایی ها و کاستی ها شاهـــکار زندگی خودم هستم.
کافـــی است لحظات گذشته را رهـــا کنم…
و بــــرای ثانیه های آینده زندگـــی کنم!
چـــون رویاهایم آنجاست…
و من،
فقــط یک بار فــرصت زندگی کردن دارم.

“ًﻗﯿﺼﺮ ﺍﻣﯿﻦ ﭘﻮﺭ” ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ:

ﺁﺩﻣﻬﺎﻳﻰ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻴﺘﺎﻥ؛


ﻧﻤﯽ ﮔﻮﻳﻢ ﺧﻮﺑﻨﺪ ﻳﺎ ﺑﺪ ..


ﭼﮕﺎﻟﻰ ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ …


ﺍﻓﮑﺎﺭ،


ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ،


ﺭﻓﺘﺎﺭ،


ﻣﺤﺒﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺸﺎﻥ


ﻭ ﻫﺮ ﺟﺰﺋﻰ ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ ﺍﻣﻀﺎﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ …


ﻳﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﺩ


“ﻫﺴﺘﻦ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ “..


ﺑﺲ ﮐﻪ ﺣﻀﻮﺭﺷﺎﻥ ﭘﺮ ﺭﻧﮓ ﺍﺳﺖ .


ﺭﺩﭘﺎ ﺣﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺭﻭﻯ ﺩﻝ ﻭ ﺟﺎﻧﺖ …


ﺑﺲ ﮐﻪ ﺑﻠﺪﻧﺪ ” ﺑﺎﺷﻨﺪ”!


ﺍﻳﻦ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ، ﺑﺎﻳﺪ ﻗﺪﺭ ﺑﺪﺍﻧﻰ …


ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﻫﺎ …

” به خاطر بسپار ”

- زندگی بدون چالش ؛ مزرعه بدون حاصل است.


- تنها موجودی که با نشستن به موفقیت می رسد؛ مرغ است.


-زندگی ما با ” تولد” شروع نمی شود؛ با “تحول” آغاز میشود.


- لازم نیست “بزرگ ” باشی تا “شروع کنی”، شروع کن تا بزرگ شوی …


- اگر قبل از رفتن کسی خوشبخت بودید ؛ بعد از رفتنش هم می توانید خوشبخت باشید…


- باد با چراغ خاموش کاری ندارد ؛ اگر در سختی هستی بدان که روشنی…


- ما فقط برای یک بار جوان هستیم ؛ولی با یک تفکر غلط می توانیم برای همیشه نابالغ بمانیم


- بخشش؛ گذشته را دگرگون نمی سازد؛ ولی سبب گشایش آینده می شود…


- و در آخر :


ما نمی توانیم تعیین کنیم چند سال زنده خواهیم بود؛ اما می توانیم تعیین کنیم چقدر از زندگی بهره


 ببریم…


نمی توانیم تک تک اعضای صورتمان را انتخاب کنیم؛ اما می توانیم انتخاب کنیم که چهره مان چگونه به


 نظر برسد…


نمی توانیم پیش آمدن لحظات دشوار زندگی را متوقف کنیم؛ اما میتوانیم تصمیم بگیریم زندگی را کمتر

 سخت بگیریم..


” جان ماکسول”


باور...

چه زیباست بر سپید و سیاه روزگار لبخند زدن حتی اگر پرهایت بسته باشد

حتی اگر بخاطر ناگفته ها ساز حنجره ات کوک نباشد

حتی اگر در لحظه هایت تلنبار نگرانی باشد

حتی اگر پیچک خاطرات در هزار توی دالان اندیشه ات پیچیده باشد.

به آسمان بنگر، قطره قطره لبخند حمایت می بارد٬

فاصله ی ما تا خدا فقط به اندازه ی باور یک لبخند است …

لیاقت !!!

این تو نیستی که مرا از یاد برده ای
این منم که به یادم اجازه نمیدهم حتی از نزدیکی ذهن تو
عبور کند
صحبت از فراموشی نیست صحبت از لیاقت هست !!!!

:)



خــــــــــــدایا
شکـــــــــرت

ارزویی کن

ارزویی کن … گوشهای خدا پر از ارزوست و دستهایش پر از معجزه
ارزویی کن… شاید کوچکترین معجزه اش ارزوی تو باشد