متولد مرداد

متولد مرداد

درخت دلتنگ تبر شد وقتی پرنده ها سیمهای برق را به شاخه هایش ترجیح دادند
متولد مرداد

متولد مرداد

درخت دلتنگ تبر شد وقتی پرنده ها سیمهای برق را به شاخه هایش ترجیح دادند

فروشی نیست...


پشت ویترین مغازه ها
جنس هایی هست که خیلی گرونن

یه چیزایی هم میشه پیدا کرد که ارزونه

اما گاهی یه گوشه ای، یه چیزی میذارن، که شاید کهنه باشه ، شایدم معمولی

اما روش نوشته " فروشی نیست "

آدم باید ازون جنس باشه

خیلی دیر...

خیلی دیر می فهمیم  بهترین روزهای زندگیمان روزهایی بودند که آرزو داشتیم زود بگذرند!!!

خیلی زود؟؟؟!!!



آدمها خیلی زود جای همدیگر را می گیرند

مواظب باشید ؟!؟!؟!

شیطان به رسول خدا گفت طاقت دیدن ۶ خصلت آدم را ندارم:

۱:به هم میرسند سلام میکنند.
۲:باهم مصاحفه میکنند.
۳:برای هر کاری انشاا… میگویند.
۴:از گناه استغفار میکنند.
۵:هر کاری را با بسم ا… الرحمن الرحیم شروع میکنند.
۶:تا نام تو را میشنوند صلوات میفرستند
آﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍ ﻣﻨﺘﺸﺮﮐﻨﯿﺪ ﺷﯿﻄﺎ­ﻥ ﻣﯿﮑﻮﺷﺪ
ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﮐﻨﺪ؟

هیچ!!!

دست های ما کوتاه بود

و خرماها بر نخیل،
ما دستهای خود را بریدیم
و به سوی خرماها پرتاب کردیم
خرما فراوان بر زمین ریخت
ولی ما دیگر دست نداشتیم…

(کیومرث منشی زاده)

«شیخ صنعان و دختر ترسا»

داستان شیخ صنعان و دختر ترسا، حکایت عاشق شدن پیری زاهد و متشرّع و صوفی مسلک است که در جوار بیت الحرام، صاحب مریدان بسیار بوده و تمام واجبات دینی و شرعی را انجام داده و صاحب کرامات معنوی بوده است.

زاهد پیر(شیخ صنعان یا سمعان)، چند شب پیاپی در خواب می بیند که از مکه به روم رفته و بر بتی، مدام سجده می کند. پس از تکرار این خواب در شبهای متوالی، او پی می برد که مانعی در سر راه سلوکش پیش آمده و زمان سختی و دشواری فرا رسیده است. و لذا تصمیم می گیرد تا به ندای درون گوش داده و به دیار روم سفر کند. جمع کثیری از مریدان وی(به روایت عطار،۴۰۰ مرید)، نیز همراه وی راهی دیار روم می شوند.

در آن دیار، شیخ روزها بر گرد شهر می گشته تا سرانجام روزی نظرش بر دختری ترسا، و بسیار زیبا افتاده و عاشق او می شود. عشق دختر ترسا، عقل شیخ را می برد؛ شیخ، ایمان می دهد و ترسایی می خرد.

شیخ مقیم کوی یار می شود و همنشین سگان ِکوی؛ و پند و نصیحت یاران را نیز به هیچ می گیرد.

دختر ترسا از عشق شیخ آگاه می شود و پس از آنکه در مقام معشوق، ناز کرده و شیخ را به سبب عشقش سرزنش و تحقیر می کند، سرانجام در برابر نیاز شیخ، ۴ شرط برای وصال قرار می دهد: سجده بر بت، خمر نوشی، ترک مسلمانی و سوزاندن قرآن.

شیخ عاشق، نوشیدن خمر را می پذیرد و آن سه دیگر را ،نه. اما پس از نوشیدن خمر و در حال مستی، سه شرط دیگر را نیز اجابت می کند و زنار می بندد.

کابین ِدختر گران است و شیخ مفلس از پس آن بر نمی آید؛ ولی دل دختر به حالش سوخته و به جای سیم و زر، یک سال خوکبانی را بر شیخ وظیفه می کند و شیخ به مدت یکسال خوکبانی دختر را اختیار می کند.

یاران که تحمل این خفت و رسوایی را نداشتند، سرانجام شیخ خود را رها می کنند و به حجاز برمی گردند و گزارش اعمال او را به مریدی (از یاران خاص شیخ) که هنگام سفر روم غایب بود می دهند. او آنها را سرزنش می کند که چرا شیخ خود را در چنان حالی رها کرده اند و به همراه سایر مریدان به روم باز می گردند و معتکف می شوند و ۴۰ شب به دعا پرداخته و با تضرع و زاری از خدا طلب نجات شیخ را می کنند. در شب چهلم، سرانجام مرید باوفای شیخ، پیامبر اسلام (ص) را در خواب می بیند که به او بشارت رهایی شیخ را می دهد.

او همراه با مریدان عازم دیدار شیخ می شوند و شیخ را می بینند که زنـّار بریده و از نو مسلمان شده و توبه کرده است. و همراه با شیخ به سوی حجاز باز می گردند.

اما دختر ترسا که زمانی ایمان شیخ را زائل کرده بود، شب هنگام در خواب می بیند که او را به سوی شیخ می خوانند که دین او اختیار کند. احوالش دگرگون می شود و دلداده و سرگشته، دیوانه وار، سر به بیابان، در پی شیخ می گذارد. و بر شیخ نیز الهام می شود که دختر ترسا،

آشنایی یافت با درگاه ما کارش افتاد این زمان در راه ما

بازگرد و پیش آن بت باز شو با بت خود همدم و همساز شو

شیخ باز می گردد و دختر را آشفته و مشتاق می یابد؛ دختر به دست او اسلام می آورد و چون طاقت فراق از حق را نداشته، در دامان شیخ، جان بر سر ایمان خود می نهد.

حکایت«شیخ صنعان و دختر ترسا»،(از منطق الطیر عطار)

حرف، حرف، حرف...

نیمی از جهان، افرادی هستند که چیزی برای گفتن دارند

و نمی توانند بگویند

و نیم دیگر افرادی هستند که چیزی برای گفتن ندارند

ولی همیشه حرف میزنند . . .

(رابرت فراست)

عشق مترسک...

مترسک گفت: ای گندم تو گواه باش مرا برای ترساندن آفریدند اما من عاشق پرنده ای بودم که از گرسنگی مرد

گـاهـی بــاید...

گـاهـی بــاید رفـت و بعضـی چیــزهای بردنـی را بـا خـود بــرد ،

مـثل یـــــاد ،

مـثل غــرور ،

و آنچــه ماندنـیست را جــا گــذاشت ،

مـثل خــاطره ،
...
مـثل لبـخند ،

رفـتنت ماندنــی مــی شود ، وقتــی کـه نبــاید بـروی ،

و ماندنــت رفـتنــی مــی شود ، وقتـی کـه نبــاید بمـانــی .. .

نقاب ها ؟!؟!؟!

چگونه است؟!
صبح که بیدار شدی
کدامین نقاب را بر می داری؟
فصل نقابهاست...
انگار کسی ما را بی نقاب نمی بیند
اگر روی واقعی داشته باشیم
کسی ما را نمی پسندد
به دنبال لحظه ایم که تمام نقابها از چهره ها برداشته شود
ایا آن روز هیچ "خودی" باقی خواهد ماند؟

ابراز

هرگز در زندگی این دو را ابراز نکنید :
1 - آنچه که نیستید .
2_ همه آنچه که هستید .

خاطره ایی از استاد شفیعی کدکنی




"من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسم...شان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...
اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.
بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
"باز کن می فهمی"
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟
"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...
"چه شرطی؟"
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟

بهتر استــــــــ ...

دور باشـــی و تــپــــــنده …

بهتر است از این که …
نزدیـــک باشی و زننـــــــده …
این مفــــــهوم را که در رگ هـــایت جاری کنی …
دیگر تنـــــــــها نخواهی بود …

رعایت فاصله

فاصله تان را با آدم ها رعایت کنید؛
آدم ها یکدفه می زنند روی ترمز؛
و آن وقت شما مقصری …!

...



خیلی گشتم اما نتونستم عنوانی در خور این عکس و ایامش پیدا کنم.
حسیـــــــــــــن

تنهایی

تنها لذتی که نمی توانی با دیگران قسمتش کنی , تنهایی است.

تجربه خودم

این رو واقعا تجربه کردم:


بگذارید دوستی ؛

کم کم به اوج خود برسد ،
چون اگر این رسیدن برق آسا باشد !
ناگهان از نفس می افتد و متوقف می شود … !!!

” من خدا را دارم “

من خدا را دارم ..

کوله باری بر دوش …
سفری بی پایان…
سفری بی همراه …
گم شدن تا ته تنهایی محض ..
سازکم با من گفت :
هر کجا لرزیدی ،
از سفر ترسیدی ،
تو بگو از ته دل :
” من خدا را دارم “

اتهام

چه خوب است:
متهم شدن به سادگی
ونداشتن سیاست کافی
برای بازی های حقیرانه دنیا!

تغییرات بزرگ

وقتی تخم مرغ به وسیله یک نیرو از خارج می شکند ، یک زندگی به پایان می رسد.

وقتی تخم مرغ به وسیله نیروئی از داخل می شکند ، یک زندگی آغاز می شود.
تغییرات بزرگ همیشه از داخل انسان آغاز می شود

چه تلخ است...

"هست"را اگر قدر ندانی میشود"بود"وچه تلخ است, "هست"کسی "بود" شود...

آغوش

آغوش کسی را دوست دارم که بوی بی کسی بدهد نه بوی هرکسی.......

همه مردادی ها...




همه مردادی ها شیرن (نه اون شیر هااااا، این شیر)
شیر هم که، خودتون می دونید، شیره دیگه
و شیر
هم که
 
نر و ماده نداره

کثیف ترین...

کثیف ترین چاپلوسی، زمانیست که مردی ب خاطر طبیعی ترین نیازش، با دروغ ب معصومی بگوید :"دوستت دارم"...