متولد مرداد

متولد مرداد

درخت دلتنگ تبر شد وقتی پرنده ها سیمهای برق را به شاخه هایش ترجیح دادند
متولد مرداد

متولد مرداد

درخت دلتنگ تبر شد وقتی پرنده ها سیمهای برق را به شاخه هایش ترجیح دادند

سلام!

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار … هی بخند!
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه، زیبا
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم:

حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

نیست...

ما گشته ایم،نیست!تو هم جستجو مکن
آن روزها گذشت دگر آرزو مکن
درقلب من سراغ غم خویش را مگیر
خاکستر گداخته را زیر و رو مکن
درچشم دیگران منشین درکنار من
مارا دراین مقایسه بی آبرو مکن
راز من است غنچه ی لبهای سرخ تو
راز مرا برای کسی بازگو مکن
دیدار ما تصور یک بینهایت است
بایکدگر دو آینه را روبرو مکن
فاضل نظری

راستی گمشده ات کیست؟

سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست…؟

اول و آخـــر!

نه اولش پیداست
و نه آخرش
با این همه
باید تا آخرش بروم
بگذار بنشینم و
نفس تازه کنم
نترس
تصمیم من عوض نمی شود
به سنگی بدل نمی شوم
که کنار راه افتاده باشد
نترس
این بار هم که
تاول پاهایم خشک شود
دوباره عاشقت می شوم
دوباره راه می افتم
دوباره گم می شوم
هر طور شده این راه را تا آخر می روم …

عدل

من…!
مرا که میشنـاسی؟! خودمم
کسی شبیه هیچکس!
کمی که لابه لای نوشته هایم بگردی پیدایم میکنی
مهربان، صبور، کمی هم بهانه گیر
اگر نوشته هایم را بیابی ، منم همان حوالی ام!!
تورا نه عاشقانه
نه عاقلانه
و نه حتی عاجزانه
که تو را عادلانه در آغوش میکشم

عدل مگر نه آن است که هر چیز سر جای خودش باشد؟؟!

می دانم و نمی دانم!

چیزی دارد تمام می شود،
چیزی دارد آغاز می شود،
ترک عادت های کهنه
و خو گرفتن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست،
که گویی هزاران بار زندگی اش کرده ام…
می دانم و نمی دانم!

نمی شود

این روزها نمی شود عاشق شد!
این روزها با وجود دخترهای رنگارنگ.پسرهای زرنگ.نمی شود عاشق شد.با وجود مانی!با ماشین های خیلی قشنگ!با وجود مردی که زن دارد اما…..!
این روزها نمی شود عاشق شد!با وجود آدمهای خیلی لعنتی آدمهای پست آدمهای….

باور کن خودت را احمق فرض کرده ای اگر این روزها را

باور کنی!

عدل


من…!
مرا که میشنـاسی؟! خودمم
کسی شبیه هیچکس!
کمی که لابه لای نوشته هایم بگردی پیدایم میکنی
مهربان، صبور، کمی هم بهانه گیر
اگر نوشته هایم را بیابی ، منم همان حوالی ام!!
تورا نه عاشقانه
نه عاقلانه
و نه حتی عاجزانه
که تو را عادلانه در آغوش میکشم

عدل مگر نه آن است که هر چیز سر جای خودش باشد؟؟!

صدا کن مرا


صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است

کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن
و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید
و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

سهراب سپهری

باران


ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید
این گیسو پریشان کرده
بید وحشی باران .
یا ، نه ، دریایی است گویی ، واژگونه ، بر فراز شهر ،
شهر سوگواران .

هر زمانی که فرو می بارد از حد بیش
ریشه در من می دواند پرسشی پیگیر ، با تشویش :
رنگ این شب های وحشت را
تواند شست آیا از دل یاران ؟

چشم ها و چشمه ها خشک اند .
روشنی ها محو در تاریکی دلتنگ ،
همچنان که نام ها در ننگ !

هرچه پیرامون ما غرق تباهی شد .
آه ، باران ،
ای امید جان بیداران !
بر پلیدی ها – که ما عمری است در گرداب آن غرقیم -
آیا‌، چیره خواهی شد ؟

داستان "عاقبت طمع کاران!"



روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد.

روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند…

به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت.

با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.

این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۱۰۰ دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک ۸۰ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۱۰۰ دلار به او بفروشید».

روستایی‌ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پول‌هایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند…

البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون!!!

افسوس که نمی داند...


ماه که عاشق دریا می شود
باخواست خودش نقشی می نگارد از خود در دریا
اما بی آنکه بخواهد نقشی بر برکه نیز دارد!!!!!!!!!
تقصیر ماه چیست دریا فکر میکند او نیز عاشق برکه است
افسوس که دریا نمیداند……..

زیر باران


چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون” است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است … سهراب سپهری

آسمان باش!!!


نه زمین باش و نه خاک ، که تو را خوار کنند

وانگهی ذهن تو را پر ز مردار کنند

آسمان باش که خلقی به نگاهت بخرند

وز پی دیدن تو ، سر به بالا ببرند

امید # نا امید


آموخته ام که وقتی ناامید میشوم ، خداوند با تمام عظمتش ناراحت میشود

و عاشقانه انتظار میکشد که به رحمتش امیدوار شوم . . .

توکل


توکل یعنی اجازه دادن به خداوند ، که خودش تصمیم بگیرد

تو فقط بخواه و آرزو کن ، اما پیشاپیش شاد باش

و ایمان داشته باش که رویاهایت ، هم چون بارانی در حال فرو ریختنند!

پیشاپیش شاد باش و شکر گذار ، چرا که خداوند نه به قدر رویاها

بلکه به اندازه ایمان و اطمینان توست که می بخشد!

یاد...

در نهایت چیزی که به یادمان می ماند حرف دشمنانمان نیست

بلکه سکوت دوستانمان است.
مارتین لوترکینگ

حالم این روزا...

حالم این روزا حال خوبی نیست

مثل حال عقاب بی پرواز

مثل حال ژوکوند بی لبخند

مثل احوال تار بی شهناز...

امید...


وقتی همه چیز روبراه است که امیدواری معنا ندارد ،

امید زمانی ارزشمند است که همه چیز در بدترین شرایط است؛

پس

هیچ وقت نا امید نشو ،

بویژه در اوج تاریکی و تنهایی و تلخی ...

تیر-------->


باز هم قلبم تیر میکشه.

یکی از عزیزترین دوست هام داره آتیش میزنه به زندگیش.

خدایا به خدایت قسمت میدم کمکش کن.

بهش بفهمون که اشتباه نکنه...

اهمیت...


اهمیت ، ندارد ........ که " آدمها " 

چقدر ،............... دوستت ندارند !

مهم "........... این است ،.. که تو ،

چه اندازه ،.............................

با تمام ِ این دوست نداشتن ها ".. 

می توانی " .. دوستِ شان بداری !!

دلتنگ که باشی...

دلتنگ که باشی آدم دیگری می شوی…

خشن تر….. عصبی تر…… کلافه تر…….

و جالبتر اینکه با اطرافیان هم کاری نداری!!!

همه اش را نگه میداری و دقیقا سر کسی

خالی میکنی که دلتنگش هستی….!!!!

غوغا می کند …..!

هر چقدر هم تنها هستی ….

لباس خوب بپوش !

برای خودت غذای خوب بپز !

خودت را به صرف قهوه ای در یک خلوت دنج میهمان کن !

برای خودت گاهی هدیه ای بخر !

وقتی به روح احترام می گذاری …احساس سربلندی می کند

آن وقت دیگر از تنهایی به دیگران پناه نمی برد …

و اگر قرار است انتخاب کند …کمتر به اشتباه اعتماد می کند …

یادت باشد ….

عزت نفس غوغا می کند …..!

اثـبـات ...


اصــولا آدم هـایی که ارزش دوسـت داشـتـه شـدن را نـدارنـد درسـت هـمـان آدم هـایـی هـسـتـنـد کـه مـا مُـصـرانـه سـعـی مـی کـنـیـم دوسـتـشـان داشـتـه باشـیـم…! ایـن قـانـون نـیـازی بـه اثـبـات نـدارد …

دروغ چرا؟؟؟


خیلی دلتنگتم