متولد مرداد

متولد مرداد

درخت دلتنگ تبر شد وقتی پرنده ها سیمهای برق را به شاخه هایش ترجیح دادند
متولد مرداد

متولد مرداد

درخت دلتنگ تبر شد وقتی پرنده ها سیمهای برق را به شاخه هایش ترجیح دادند

یه لحظه هایی

یه لحظه هایی


 تو زندگی هست

 ... که سرجمع چند دقیقه هم نیستا ...!

 اما یه عمر یادش آدم رو داغون میکنه ...!

 دآشتی از این لحظه ها ؟

ﺟـــﻨــــﺲ ﺍﺭﺯﻭﻥ

ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﯽ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ

 ﮐﺎﺭﺕ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ ...
 ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻮ ﺯﺩﻥ ﻭ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ
 ﻣﯿﮑﻨﯽ ...
 ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﻭ ﻣﯿﺮﯼ
 ﻭﺍﺳﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺕ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻭ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺕ
 ﺑﻪ ﺗﻮ ﺣﺴﻮﺩﯾﺸﻮﻥ ﺷﺪﻩ ...
 ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺳﺮ
 ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ، ﺑﺮﺍﺕ ﺻﻒ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﻭﮐﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ ....
 ،ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺕ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺟﻠﻮ ﭘﺎﯼ. ﻫﺮ ﺩﺧﺘﺮﯼ
 ﺗﺮﻣﺰ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﺑﻬﺖ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺪﻩ ...
 ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺭﻧﮓ ﺩﺧﺘﺮ
 ﻣﯿﺮﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ...
 ،ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻓﺸﻨﺖ ﻭ ﻓﮑﺮ
 ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﻬﺖ ﻧﻪ ﻧﻤﯿﮕﻦ ...
 ﺑﻌﻠﻪ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﻡ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻧﺒﺎﺵ ﻋﺰﯾﺰﻡ
 ﺟـــﻨــــﺲ ﺍﺭﺯﻭﻥ ﺯﯾـــــﺎﺩ ﻣــﺸـــﺘــــﺮﯼ ﺩﺍﺭﻩ !!!

شــــــــگفتــــــــا

شــــــــگفتــــــــا ؛ از مـــن کـــــــــه تـــَـــــّو کـُـــلم بـــر مــــــردم اســــــــــت و تــَـــو قـُــــعـــــم از” خــــــــــدا ” شـــــگفـــــتـــــا ؛ از مــــــن کــــه هـــرآنــــــچـــــه خــواســتـــــه ام، کـــرده ام، با لفـــــظ اگــــر” خــــدا “بـــــخواهــــد…! شـــــــگفتـــــــا ؛ از مـــــن که تنـــها انـــدوه را بـــه میهــــــمـــــانـــــی خـــــداونــــد مـــــــــی بــــــــرم!! و ســـهم شــــادی را نمـــی پـــردازم …! شــــــــگفتـــــــــا ؛ از مـــن، که لقمــــــه هــــــــای مـــــردم را مـــی شـــمــارم ! و هـــــدایـــــــای بیشــــــمار” خـــــــدا “را از یـــــاد مـــــی بــــــرم …! ” خـــــــــــدایـــــــــــا” سپـــــــــاســـــــــگــــــزارم ..

لحظه ای آرامــش

آدم برفــی هم که باشی

دلت میخواهد کسـی در آغوشت بگیرد

دلت میخواهد یک نفر کنارت باشد

تا گرمت کند ، تا آرامت کند

مهم نیست آب شدن… نیست شدن…

مهم آن آرامــش است

حتـی برای چند لحظه …!

اگر...

اگر کسی بیش از حد می خندد، حتا به مسائل خیلی ساده و معمولی؛او از درون به شدت اندوهگین است..

اگر کسی بیش از حد می­خوابد، مطمئن باشید که او احساس تنهایی می­کند.

اگر کسی کمتر حرف می­زند و یا در زمان حرف زدن بسیار سریع صحبت می­کند؛ این بدان معنیست که رازی برای پنهان کردن دارد.

اگر کسی قادر نیست بگرید، او شخصیتی ضعیف است.

اگر کسی بطور غیر نرمال غذا می­خورد، از استرس و فشارِ زیاد رنج می­برد.

اگر کسی به سادگی می­گرید، حتا در برابر مسائل خیلی ساده، او فردی بی گناه و دل نازک است.

اگر کسی به سرعت عصبانی می­شود، حتا برای مسائل کوچک و پیش پا افتاده، این بدان معناست که او عاشق شده است.

اگر به اطراف خود بخوبی نگاه کنید، همه این موارد را خواهید یافت …

دیگران را بفهمیم…

درک

روزگاری در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند : شادی ، غم ، غرور ، عشق و …
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت پس همه ی ساکنین جزیره قایق هایشان را مرمت کردند و جزیره را ترک کردند . اما عشق مایل بود تا آخرین لحظه باقی بماند چرا که او عاشق جزیره بود !
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت عشق از ثروت که با قایق با شکوهش جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت : آیا می توانم با تو همسفر شوم ؟ ثروت گفت : نه من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم دارم و دیگر جائی برای تو نیست .
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست و گفت : لطفا کمک کن و مرا با خود ببر!
غرور گفت : نمی توانم تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق مرا کثیف می کنی .
غم در کنار عشق بود پس عشق به او گفت : اجازه بده تا من با تو بیایم .
غم با صدائی حزن آلود گفت : آه عشق ! من خیلی غمگین هستم و احتیاج به تنهائی دارم . پس عشق این بار به سراغ شادی رفت و او را صدا زد . اما او آنقدر غرق در شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را نشنید …!
ناگهان صدائی شنید : بیا عشق … من تو را خواهم برد . عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد نام یاریگرش را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد . وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد که چقدر به پیرمرد بدهکار است چرا که او جان عشق را نجات داده بود .
عشق از علم پرسید : او که بود؟ و علم پاسخ داد : زمان .
عشق گفت: زمان ؟ اما چرا به من کمک کرد ؟
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت : زیرا تنها زمان است که قادر به درک عظمت عشق است.

سخت‌ترین و قشنگ‌ترین؟؟؟!!!


جغدی روی کنگره‌های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می‌کرد.رفتن و رد پای آن را.و آدم‌هایی را می‌دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می‌بندند. جغد اما می‌دانست که سنگ‌ها ترک می‌خورند، ستون‌ها فرو می‌ریزند، درها می‌شکنند و دیوارها خراب می‌شوند. او بارها و بارها تاج‌های شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابه‌لای خاکروبه‌های قصر دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری‌اش می‌خواند؛ و فکر می‌کرد شاید پرده‌های ضخیم دل آدم‌ها، با این آواز کمی بلرزد.

روزی کبوتری از آن حوالی رد می‌شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدم‌ها آوازت را دوست ندارند. غمگینشان می‌کنی. دوستت ندارند. می‌گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیرشکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آواز‌‌خوان کنگره‌های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی‌خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدم‌هایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند. خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می‌دهد و آدم‌ها عاشق دل بستن‌اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه‌ای! و آن که می‌بیند و می‌اندیشد، به هیچ چیز دل نمی‌بندد؛ دل نبستن سخت‌ترین و قشنگ‌ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره‌های دنیا می‌خواند. و آن کس که می‌فهمد، می‌داند آواز او پیغام خداست که می‌گوید:
آن چه نپاید، دلبستگی را نشاید

پادشاه و مانع

در زمان‌های قدیم، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس‌ِالعمل مردم را ببیند، خودش را جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند …

بسیاری هم غرولند می‌کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و… با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه برنمی‌داشت…!
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسه‌ای را دید که وسط جاده و زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
” هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد. “

توکل

توکل یعنی اجازه دادن به خداوند

که خودش تصمیم بگیرد!
تو فقط بخواه و آرزو کن
اما پیشاپیش شاد باش!
و ایمان داشته باش که رویاهایت
هم چون بارانی در حال فرو ریختنند!
پیشاپیش شاد باش و شکر گذار
چرا که خداوند نه به قدر رویاها
بلکه به اندازه ایمان و اطمینان توست که می بخشد!

خانه تکانی دل

دلـت را بتـکان …

غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان …
اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین
بگذار همانجا بماند …
فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش !
قاب کن و بزن به دیوار دلت …
دلت را محکم تر اگر بتکانی
تمام کینه هایت هم می ریزد
و تمام آن غم های بزرگ
و همه حسرت ها و آرزوهایت …
باز هم محکم تر از قبل بتکان
تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد!
حالا آرام تر، آرام تر بتکان
تا خاطره هایت نیفتد …
تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟
خاطره، خاطره است …
باید باشد، باید بماند …
کافیست؟
نه، هنوز دلت خاک دارد …!
یک تکان دیگر بس است
تکاندی؟
دلت را ببین
چقدر تمیز شد… دلت سبک شد؟
حالا این دل جای “ او ”ست
دعوتش کن
این دل مال “ او ”ست…
همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا
و حالا تو ماندی و یک دل
یک دل و یک قاب تجربه
یک قاب تجربه و مشتی خاطره
مشتی خاطره و یک “ او ”…
خـانه تـکانی دلـت مبـارک …

تـعطیــل است

می دانی

یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند ….

نگاه درست !!!؟؟؟؟

مرد را به عقلش نه به ثروتش

زن را به وفایش نه به جمالش
دوست را به محبتش نه به کلامش
عاشق را به صبرش نه به ادعایش
مال را به برکتش نه به مقدارش
خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
اتومبیل را به کاراییش نه به مدلش
غذا را به کیفیتش نه به کمیتش
درس را به استادش نه به سختیش
دانشمند را به علمش نه به مدرکش
مدیر را به عمل کردنش نه به جایگاهش
نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش
شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش
دل را به پاکیش نه به صاحبش
جسم را به سلامتش نه به لاغریش
سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش

محرم دل

چه حس قشنگیه وقتی میشی محرم دل یکی…

یکی که بهش اعتماد داری… بهت اعتماد داره…

از دلتنگی هاش برات میگه …از دلتنگی هات براش میگی…

آروم میشه…آروم میشی..

حسی که هیچ وقت به تنفر تبدیل نمیشه…

این حس مثل قطره های باران پاکه…!!

چشم در راه

ترا من چشم در راهم شباهنگام

 که می گیرند در شاخ (( تلاجن )) سایه ها رنگ سیاهی
 وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
 ترا من چشم در راهم .
 شباهنگام ، در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
 در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سر و کوهی دام
 گرم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم ،
 ترا من چشم در راهم .

قصه انسان

قصه یک دل است و یک نردبان !
قصه بالا رفتن
قصه هزار راه و یک نشانی
قصه پله پله تا خدا
قصه جستجو … قصه هر کجا تا او
قصه انسان ، قصه پیله است و پروانه !
قصه تنیدن و شکافتن …
من اما
هنوز اول قصه ام
ایستاده روی اولین پله
نشانی گم کرده ام
با دو بال ناتمام و یک آسمان

خدایــــــــــــــــــــــــــــــا دست دلم را میگیری ؟

ابـهام

سـلام!

حال هـمـه‌ ما خـوب اسـت
ملالی نیـسـت جــز گـم شدنِ گاه به گاهِ خیــالی دور،
که مــردم به آن شادمانیِ بی‌ سبـب میـگویـند
با این همه عمری اگر بـاقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

راستــی خبــرت بـدهم
خواب دیــده‌ام خانـه‌ ای خـریـده‌ام
بـی‌پـرده، بـی‌پـنجره، بـی‌در، بـی‌دیـوار … هی بخنـــد!

نامــه‌ام بایـد کوتــاه باشد
ساده باشد
بـی حـرفـی از ابـهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو بــاور نــکــن!

من اگر...

من اگر عاشقانه می نویسم ،
 نه عاشقـم !، نه شکست خورده ...
 فقط می نویسم تا عشق یاد قلبم بمانـد ...!!
 در ایـن ژرفای دل کندن ها و عادت ها و هوس ها ،
 فقـط تمـرین آدم بـودن میکنم .

خودخواهی

در وجود هر یک از ما خائنی بنام خودخواهی وجود دارد که فقط در برابر تملق و چاپلوسی نرم می شود. پل والری

ایــن زنـــــدگــــی ِ مـن اســت !

فقط با سایه ی خودم خوب میتوانم حرف بزنم ، اوست که مرا وادار به حرف زدن می کند ، فقط او میتواند مرا بشناسد ، او حتماً می فهمد ... می خواهم عصاره ، نه ، شراب تلخ زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سایه ام چکانیده به او بگویم:


" ایــن زنـــــدگــــی ِ مـن اســت ! " صادق هدایت

برخی آدمها

برخی آدمها

[ تنها ] به یک دلیل از مسیر زندگی ما می گذرند [ تا ] به ما درسهایی بیاموزند ؛

که اگر می ماندند هرگز [ آن درسها را ] یاد نمی گرفتیم …

زنده یاد خسرو شکیبایی

اینجا سکوت مطلق!!!

بعضی وقتا سکوت میکنی چون اینقدر رنجیدی که نمی خوای حرفی بزنی …

بعضی وقتا سکوت میکنی چون واقعآ حرفی واسه گفتن نداری …
گاه سکوت یه اعتراضه…
گاهی هم انتظار …
اما بیشتر وقتا سکوت …
واسه اینه که هیچ کلمه ای نمی تونه غمی رو که توو وجودت داری ، توصیف کنه …!

حُسن تنهایی...

خوبیه تنهایی اینه که :

از هیچی دیگه نمیترسی ..
حتی از اینکه کسی ترکت کنه …
واسه خودت زندگی میکنی و به حرف دیگران هم کاری نداری …
یادت میوفته خدایی هم داری و میتونی باهاش درد و دل کنی …

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ....

*” ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻓﻘﻂ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺻﻔﺤﻪ ﺳﻔﯿﺪ ، 

*** ﺑﺪﺍﻧﯽ *ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ ! . . . 
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ! ﺗﺎ ﺑﻐﺾ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻟﺮﺯﯾﺪﻥ ﭼﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﺑﻔﻬﻤﺪ ! 
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻟﺮﺯﯾﺪ ! ﺑﻔﻬﻤﺪ ! 
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﻔﻬﻤﺪ ! ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ! 
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺷﺪﯼ ! ﺑﻔﻬﻤﺪ ! 
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﺮﺩﺭﺩ ﺭﺍ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ ! ﻧﺒﻮﺩﻥ ! ﺑﻔﻬﻤﺪ ! 
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻣﻌﻨﯽ ﺯﺩﯼ ﺑﻔﻬﻤﺪ ! 
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﯼ ! ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﺩ ! ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﮕﯿﺮﯼ ! ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ 
ﮐﻮﭼﮏ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ !!! 
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﮔﺮﻓﺖ ﺳﺮﺗﻮ ﺑﺰﺍﺭﯼ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﺶ ﺗﺎ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﺒﺎﺭﯼ 
ﻭﻟﯽ ﻧﯿﺴﺖ . . . .
*

عدالت

نمــ ـیدانم

عــ ـدالت بود یا خیــ ـانت

وقــ ـتی

نوشــ ـت دوســ ـتت دارم

وبــرای چند نــفر فرســ ـتاد