تو زندگی هست
... که سرجمع چند دقیقه هم نیستا ...!
اما یه عمر یادش آدم رو داغون میکنه ...!
دآشتی از این لحظه ها ؟
ﮐﺎﺭﺕ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ ...
ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻮ ﺯﺩﻥ ﻭ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ
ﻣﯿﮑﻨﯽ ...
ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﻭ ﻣﯿﺮﯼ
ﻭﺍﺳﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺕ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻭ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺕ
ﺑﻪ ﺗﻮ ﺣﺴﻮﺩﯾﺸﻮﻥ ﺷﺪﻩ ...
ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺳﺮ
ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ، ﺑﺮﺍﺕ ﺻﻒ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﻭﮐﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ ....
،ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺕ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺟﻠﻮ ﭘﺎﯼ. ﻫﺮ ﺩﺧﺘﺮﯼ
ﺗﺮﻣﺰ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﺑﻬﺖ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺪﻩ ...
ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺭﻧﮓ ﺩﺧﺘﺮ
ﻣﯿﺮﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ...
،ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻓﺸﻨﺖ ﻭ ﻓﮑﺮ
ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﻬﺖ ﻧﻪ ﻧﻤﯿﮕﻦ ...
ﺑﻌﻠﻪ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﻡ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻧﺒﺎﺵ ﻋﺰﯾﺰﻡ
ﺟـــﻨــــﺲ ﺍﺭﺯﻭﻥ ﺯﯾـــــﺎﺩ ﻣــﺸـــﺘــــﺮﯼ ﺩﺍﺭﻩ !!!
اگر کسی بیش از حد میخوابد، مطمئن باشید که او احساس تنهایی میکند.
اگر کسی کمتر حرف میزند و یا در زمان حرف زدن بسیار سریع صحبت میکند؛ این بدان معنیست که رازی برای پنهان کردن دارد.
اگر کسی قادر نیست بگرید، او شخصیتی ضعیف است.
اگر کسی بطور غیر نرمال غذا میخورد، از استرس و فشارِ زیاد رنج میبرد.
اگر کسی به سادگی میگرید، حتا در برابر مسائل خیلی ساده، او فردی بی گناه و دل نازک است.
اگر کسی به سرعت عصبانی میشود، حتا برای مسائل کوچک و پیش پا افتاده، این بدان معناست که او عاشق شده است.
اگر به اطراف خود بخوبی نگاه کنید، همه این موارد را خواهید یافت …
دیگران را بفهمیم…
جغدی روی کنگرههای قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد.رفتن و رد پای آن را.و آدمهایی را میدید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل میبندند. جغد اما میدانست که سنگها ترک میخورند، ستونها فرو میریزند، درها میشکنند و دیوارها خراب میشوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابهلای خاکروبههای قصر دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداریاش میخواند؛ و فکر میکرد شاید پردههای ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن
حوالی رد میشد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز
نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگینشان میکنی. دوستت ندارند.
میگویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیرشکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت
او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگرههای
خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمیخوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت:
خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند. خدا گفت: آوازهای تو بوی
دل کندن میدهد و آدمها عاشق دل بستناند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر
چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشهای! و آن که میبیند و میاندیشد، به هیچ
چیز دل نمیبندد؛ دل نبستن سختترین و قشنگترین کار دنیاست. اما تو بخوان و
همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگرههای دنیا میخواند. و آن کس که میفهمد، میداند آواز او پیغام خداست که میگوید:
آن چه نپاید، دلبستگی را نشاید
بسیاری هم
غرولند میکردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد
بیعرضهای است و… با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه برنمیداشت…!
نزدیک
غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش
را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را
کناری قرار داد.
ناگهان کیسهای را دید که وسط جاده و زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
” هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد. “
که خودش تصمیم بگیرد!
تو فقط بخواه و آرزو کن
اما پیشاپیش شاد باش!
و ایمان داشته باش که رویاهایت
هم چون بارانی در حال فرو ریختنند!
پیشاپیش شاد باش و شکر گذار
چرا که خداوند نه به قدر رویاها
بلکه به اندازه ایمان و اطمینان توست که می بخشد!
غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان …
اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین
بگذار همانجا بماند …
فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش !
قاب کن و بزن به دیوار دلت …
دلت را محکم تر اگر بتکانی
تمام کینه هایت هم می ریزد
و تمام آن غم های بزرگ
و همه حسرت ها و آرزوهایت …
باز هم محکم تر از قبل بتکان
تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد!
حالا آرام تر، آرام تر بتکان
تا خاطره هایت نیفتد …
تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟
خاطره، خاطره است …
باید باشد، باید بماند …
کافیست؟
نه، هنوز دلت خاک دارد …!
یک تکان دیگر بس است
تکاندی؟
دلت را ببین
چقدر تمیز شد… دلت سبک شد؟
حالا این دل جای “ او ”ست
دعوتش کن
این دل مال “ او ”ست…
همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا
و حالا تو ماندی و یک دل
یک دل و یک قاب تجربه
یک قاب تجربه و مشتی خاطره
مشتی خاطره و یک “ او ”…
خـانه تـکانی دلـت مبـارک …
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند ….
زن را به وفایش نه به جمالش
دوست را به محبتش نه به کلامش
عاشق را به صبرش نه به ادعایش
مال را به برکتش نه به مقدارش
خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
اتومبیل را به کاراییش نه به مدلش
غذا را به کیفیتش نه به کمیتش
درس را به استادش نه به سختیش
دانشمند را به علمش نه به مدرکش
مدیر را به عمل کردنش نه به جایگاهش
نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش
شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش
دل را به پاکیش نه به صاحبش
جسم را به سلامتش نه به لاغریش
سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش
یکی که بهش اعتماد داری… بهت اعتماد داره…
از دلتنگی هاش برات میگه …از دلتنگی هات براش میگی…
آروم میشه…آروم میشی..
حسی که هیچ وقت به تنفر تبدیل نمیشه…
این حس مثل قطره های باران پاکه…!!
که می گیرند در شاخ (( تلاجن )) سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم .
شباهنگام ، در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سر و کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم ،
ترا من چشم در راهم .
قصه یک دل است و یک نردبان !
قصه بالا رفتن
قصه هزار راه و یک نشانی
قصه پله پله تا خدا
قصه جستجو … قصه هر کجا تا او
قصه انسان ، قصه پیله است و پروانه !
قصه تنیدن و شکافتن …
من اما
هنوز اول قصه ام
ایستاده روی اولین پله
نشانی گم کرده ام
با دو بال ناتمام و یک آسمان
خدایــــــــــــــــــــــــــــــا دست دلم را میگیری ؟
حال هـمـه ما خـوب اسـت
ملالی نیـسـت جــز گـم شدنِ گاه به گاهِ خیــالی دور،
که مــردم به آن شادمانیِ بی سبـب میـگویـند
با این همه عمری اگر بـاقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
…
راستــی خبــرت بـدهم
خواب دیــدهام خانـه ای خـریـدهام
بـیپـرده، بـیپـنجره، بـیدر، بـیدیـوار … هی بخنـــد!
…
نامــهام بایـد کوتــاه باشد
ساده باشد
بـی حـرفـی از ابـهام و آینه،
از نو برایت مینویسم
حال همهی ما خوب است
اما تو بــاور نــکــن!
" ایــن زنـــــدگــــی ِ مـن اســت ! " صادق هدایت
برخی آدمها
[ تنها ] به یک دلیل از مسیر زندگی ما می گذرند [ تا ] به ما درسهایی بیاموزند ؛
که اگر می ماندند هرگز [ آن درسها را ] یاد نمی گرفتیم …
زنده یاد خسرو شکیبایی
بعضی وقتا سکوت میکنی چون واقعآ حرفی واسه گفتن نداری …
گاه سکوت یه اعتراضه…
گاهی هم انتظار …
اما بیشتر وقتا سکوت …
واسه اینه که هیچ کلمه ای نمی تونه غمی رو که توو وجودت داری ، توصیف کنه …!
از هیچی دیگه نمیترسی ..
حتی از اینکه کسی ترکت کنه …
واسه خودت زندگی میکنی و به حرف دیگران هم کاری نداری …
یادت میوفته خدایی هم داری و میتونی باهاش درد و دل کنی …
*** ﺑﺪﺍﻧﯽ *ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ ! . . .
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ! ﺗﺎ ﺑﻐﺾ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻟﺮﺯﯾﺪﻥ ﭼﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﺑﻔﻬﻤﺪ !
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻟﺮﺯﯾﺪ ! ﺑﻔﻬﻤﺪ !
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﻔﻬﻤﺪ ! ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ !
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺷﺪﯼ ! ﺑﻔﻬﻤﺪ !
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﺮﺩﺭﺩ ﺭﺍ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ ! ﻧﺒﻮﺩﻥ ! ﺑﻔﻬﻤﺪ !
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻣﻌﻨﯽ ﺯﺩﯼ ﺑﻔﻬﻤﺪ !
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﯼ ! ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﺩ ! ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﮕﯿﺮﯼ ! ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ
ﮐﻮﭼﮏ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ !!!
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﮔﺮﻓﺖ ﺳﺮﺗﻮ ﺑﺰﺍﺭﯼ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﺶ ﺗﺎ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﺒﺎﺭﯼ
ﻭﻟﯽ ﻧﯿﺴﺖ . . . .
*
عــ ـدالت بود یا خیــ ـانت
وقــ ـتی
نوشــ ـت دوســ ـتت دارم
وبــرای چند نــفر فرســ ـتاد
دلت میخواهد کسـی در آغوشت بگیرد
دلت میخواهد یک نفر کنارت باشد
تا گرمت کند ، تا آرامت کند
مهم نیست آب شدن… نیست شدن…
مهم آن آرامــش است
حتـی برای چند لحظه …!